جای خالی با نقطه چین پر نمیشه! باید به حضور کلمات فکر کنیم!


ای کاش عشق را زبان سخن بود

یلدات مبارک...

یلدات مبارک...

نامه‌ی اول 


سادگی را 
من از نهانِ یک ستاره آموختم 
پیش از طلوعِ شکوفه بود شاید 
با یادِ یک بعداز ظهرِ قدیمی 
آن قدر ترانه خواندم 
تا تمامِ کبوترانِ جهان 
شاعر شدند. 


سادگی را 
من از خوابِ یک پرنده 
در سایه‌ی پرنده‌یی دیگر آموختم. 
باد بوی خاصِ زیارت می‌داد 
و من گذشته‌ی پیش از تولدِ خویش را می‌دیدم. 
ملایکی شگفت 
مرا به آسمان می‌بُردند، 
یک سلولِ سبز 
در حلقه‌ی تقدیرش می‌گریست، 
و از آنجا 
آدمی ... تنهاییِ عظیم را تجربه کرد. 


دشوار است ... ری‌را 
هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی 
گهواره‌ی جهان 
کوچک‌تر از آن می‌شود که نمی‌دانم چه ...! 


راهِ گریزی نیست 
تنها دلواپسِ غَریزه‌ی لبخندم، 
سادگی را 
من از همین غَرایزِ عادی آموخته‌ام.


شگفتا وقتی که بود نمی دیدم،

وقتی که می خواند نمی شنیدم،

وقتی دیدم که نبود، وقتی شنیدم که نخواند.

چه غم انگیز است وقتی که چشمه ی سرد و زلال

در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد،

و تو تشنه ی آتش باشی و نه آب. چشمه که خشکید،

چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد،

و به هوا رفت، و آتش کویر را تاخت و در خود گداخت،

و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید،

تو تشنه ی آب گردی و نه تشنه آتش،

بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که

تا بود از غم نبودن تو می گداخت ...